جایی که بشه نوشت صرفاً :)

سخت‌ترین دوران خانواده

دوشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۵۶ ق.ظ

شنبه؛ روبه‌روی خونه‌ی جدید تهران از ماشین پیاده می‌شیم. تا بابا ماشینو ببره توی پارکینگ یه نگاه به مامان می‌کنم و می‌پرسم موهاتو رنگ نکردی هنوز که :) همه جلو موهات سفید و سیاه شده. و چقدر موهای سفیدش بیشتر شده بود. می‌گه از بس این یه هفته صبح تا شب گریه کردم٬ پای چشمو نگا. فکر نکنم برا عروسی هم رنگ کنمشون :) و چروکای زیر چششو نگاه می‌کنم. یه لبخند تحویلش می‌دم فقط. چی بگم آخه؟ می‌ریم خونه رو تمیزکاری می‌کنیم. خوش‌حالم لااقل برای چند ساعت ممکنه فکر نکنه و غصه نخوره. :)

جمعه داشتم به سیاوش می‌گفتم توی یه سال اخیر دو بار شدید گریه کردم٬ یکی مهر پارسال که تازه اومده بودم تهران و بعد یهو بی‌اتاق شدم و از یه طرف تحمل فشار دیدن اونا.. و زنگ زدم فائزه و اشکان و یه دل سیر گریه کردم؛ یکی هم فروردین امسال سر قضیه‌ی حامد. و اگه به قرار شیش ماه یه بار باشه الانا دیگه نوبتشه و خندیدم. همون شب ... :) گریه کردم یکم. بعد اسمشو دیدم توی سایتای خبری و لست سین تلگرامشو چک کردم و دیگه نتونستم تحمل کنم... هم اتاقیم خواب بود٬ رفتم توی راه رو رو به روی پنجره‌ای که رو به بیرونی زااار زدم. بهت فحش می‌دادم و زار می‌زدم.

هیچ وقت انقدر غصه‌دار نبوده‌ام.

این وسط به من اصرار می‌کنن پاشو بیا تولد حامد :) با این اوضاع من پاشم برم تولد؟ :)

مامان؛ چجوری انقدر تحملت زیاده؟!

هیچ وقت هم‌چین فکری می‌کردی؟

  • ۹۴/۰۶/۳۰

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی